محل تبلیغات شما

345

ساعت دو شب تلفن زنگ میخوره.هراسون جواب میدم،میگه نترس.چیزی نشده،زنگ زدم بریم لواسون،میگم آخه الان؟میگه پس بریم تا ونک برگردیم.میگم پاشو بیا اینجا.حس میکنم خوب نیستی.سعی میکنه بغضشو پنهون کنه،میگه صبح بریم فیروزکوه؟مخالفت نمیکنمیهو شروع میکنه حرف زدناز خودش میگه.از تحملش.از صبری که داره تموم میشهاز مرد نفهمی که کنارشه
از نظر شخصیتی مثل همیم.فقط اون بیست و چند سال بزرگترهتو ذهنم حرفای احتمالی که میتونه آرومش کنه رو مرور میکنم،میام به زبون بیارمشون که ساکت میشم.حس میکنم زنگ ساعت دو نصفه شب،قطعا برای گرفتن راهکار و راه حل نیستیه تماس برای پناه آوردنه.برای درد دل کردن
از زمین و زمان حرف میزنهاز یه مرد بیشعور.که نمیفهمه همه ی زندگی کار کردن نیست.که نمیفهمه نمیمیره اگه احساس داشته باشه.که احساسشو بروز بده بهش میگم،ول کن قربونت برم.بهترین مرد دنیا هم که باشه،حتی بلد هم باشه نقش یه آدم با احساس رو بازی کنه،ته تهش همونی میشه که کنار دست توعهیه روزی جوری دنیا رو،رو سرت آوار میکنه،که از هر چی احساسه متنفر شی
چهل دقیقه حرف میزنیم،آروم تر میشه.میگه دیروقت بهت زنگ زدم نه؟میگم نه،مرسی که بین آدمای دنیات منو انتخاب کردی برای این تماسکاملا تماس به موقعی بودبهش میگم خیلی وقته نرفتیم یه رستوران گیاهی،یاد دوران گیاهخواریمون بخیر.با خوشحالی میگه،پس خبر از تو.هر روزی برنامه ت جور بود بگو بریماز خوشحالیش حالم خوب میشه،قول میدم بهش که خیلی زود این اتفاق بیوفته
خداحافظی میکنیم و من به این فکر میکنم مرد بی احساس چجوری میتونه روح یه زن محکم و قوی  رو در هم بشکنه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها