محل تبلیغات شما

347

چشماش برق میزنه.بهش میگم داری از هیجان خفه میشی،بگو حرفتو 
میگه آخه دعوام میکنی،میپرسم مگه اتفاق بدی افتاده؟یا کار بدی انجام دادی؟پشت سر هم میگه نه،قول میگیره که ناراحت نشم.خیالش که راحت میشه میگه:امروز برا خودم فال گرفتم،بعد دیدم حرفاش راسته،مشخصات تو رو هم دادم واسه تو هم فال گرفتم.حرفاشو ادامه میده و میگه میدونم حرف شیری درسته ولی خب اینم یه جور سرگرمیه دیگه.دوباره میگه آخه حرفاش خیلی راست بود واسه من بخدا
میخندم میگم بگو بچه جون،مقدمه چینی بسهمیپرسه تو عاشق بودی من خبر نداشتم؟سکوت میکنمکلی چرت و پرت بهم میبافه تا به جمله ی آخر میرسهمیگه آقاهه گفته کسی که براش فال گرفتی خیلی از زندگی خسته س،خیلی،هواشو داشته باشبه بهونه ی آوردن میوه سریع رومو برمیگردونم که بغضم به اشک تبدیل نشه
میپرسه چقدرش درست بود؟جان من راست بگو.واقعا اونی که عاشقش بودی یهویی رفته؟گفت قراره فلان کارو شروع کنی چی؟قراره بری مشهد؟اون خانومه که اسمش فاطمه س کیه؟آقایی که تو اسمش حرف ی و ن بود نسبتش چی بود باهات؟
میگم فقط جمله ی آخر
راست میگیعلم غیب داره
تنها کسی که فهمید از زندگی خسته م همین آدم بود.منتهی دیگه دلم نمیخواد کسی هوامو داشته باشه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها