محل تبلیغات شما

خودم نوشت!!!



354

میگه:نباید به مردم فکر میکردم،باید دستشو میگرفتم کل تهرانو باهاش قدم میزدم،اصلا باید بین همین مردم لعنتی بغلش میکردم بعد از چند لحظه سکوت ادامه میده،چرا انقد نبوسیدمش که واسه این روزای بدم ذخیره داشته باشم؟چرا باهاش نرفتم سفر؟

بهش میگم میفهممت،میگه هیشکی نمیفهمه منو،انگار تنها نقطه ی روشن و دوست داشتنیه من برای زندگی تو این جهان،فقط خودش بود.

ازش میپرسم،خودش میدونست که تنها دلیل زندگیته؟جواب میده:آره،این آخریا بهش گفته بودم جونم به جونش بسته س،گفتم بهش وابسته شم.نگاهش میکنم و میگم:تو دقیقا از همون موقع بازی رو باختی،از همون موقع که بهش حالی کردی نباشه نیستی.

تو دلم میگم منم مث تو پر از چراهای مختلفم،منم مث تو دیر فهمیدم آدما نباید حد وابسته شدنتو بفهمن


352

میگه دلیل نحس بازیاتو نمیفهمم.میگم علاوه بر اینکه دلیلشو نمیفهمی،حال منم نمیفهمی.شروع میکنه نق زدن.اون از آزمایشی که نرفتی،این از دکتری که کنسل کردی.نگاهش میکنم و چیزی نمیگم.میگه حالتو میفهمم ولی خب دکتر نگفت صد در صد اون مشکل رو داری که،فقط گفت علائم شبیه هست.

یهو میگه بریم سر خاک مامانت.شاید خریتت کمتر شد،اصلا به حرفم گوش دادی اونروز؟ازش کمک خواستی؟عصبی تر نگاهش میکنم و میگم،بهترین کمکش این بود که الان کنارم باشه،که نیست.پس کمک نمیخوام.

میاد دوباره شروع کنه به راضی کردنم برای آزمایش و دکتر و ام آر آی.میگم تو مگه نگفتی این فقط یه احتماله؟اگر یه احتمال باشه و من واقعا مشکلی نداشته باشم که بهتر،اگر هم واقعیت باشه یک ماه دیرتر اقدام کردن تاثیری تو حال من نداره،پس ترجیح میدم با خبر بیمار شدنم به استقبال سال 98 نرممیپرسه ترسیدی؟براش توضیح میدم که سال ها پیش تو دنیای وبلاگ نویسی همیشه ویولت رو دنبال میکردم پس خیلی از چیزا رو میدونم،اون زندگی کرد،منم اگر مبتلا باشم زندگی میکنم،کتاب خوندن و کنسرت رفتن و سینما و تئاتر و خرید و خیلی چیزای دیگه با وجود بیماری هم شدنیهتازه یادت نره دکتر گفته یه احتماله ولی خب غصه نخور اگه مبتلا بودم،به همه میگم افتخار ویلچر گردونیم با تو.با بغض میخنده و میگه خیلی خری.خیلی خیلی خر.میگم پس حالا تا فروردین 98دس از سر خرت بردار بذار زندگیشو بکنه :)


351

بعد کلی سال چیزی رو میخرم که آرزوشو داشتم،بعد کلی سال،حال خیلی خوبی رو تجربه میکنم که تا امروز نداشتم

میگه تا حالت خوبه کاری که دوست داشتی رو شروع کن،براش توضیح میدم که پر از ایده م که همش قابلیت اجرایی شدن داره،صد بار خواستم شروع کنم ولی خب همش به مدل بسته بندی فکر میکنم،به لوگویی که بشه معرف کارهام.به کلی اتفاق دیگه.و فکر کردن به این موضوعات منصرفم میکنه از انجام کار.

میگه تو شروع کن،منم پیگیر باقی کارا میشم.حرفاش قوت قلبه.استرسم کمتر میشه.

میپرسه آخرش به نتیجه رسیدی؟اسم انتخاب کردی؟من دنبال طراحی لوگو برا چه اسمی باشم؟اول دلیل انتخاب اسممو توضیح میدم براش،بعد اسمو میگم.میگم "ستیا".ذوق میکنه و میگه عالیه

من به اون قول میدم شروع کنم به واقعی کردن رویاهام،اونم قول میده کارایی که مردونه ست و انجامش برای من سخته رو اجرایی کنه

تا ببینیم آخرش چی میشه.بالاخره این طلسم بعد چند سال و بعد صد بار تصمیم به شروع کردن شکسته میشه یا نه!

خدا به خیر بگذرونه :دیییییییی.به زودی میام نتیجه رو بهتون میگم ^__^


350

میپرسه چی شد؟چرا یهو ساکت شدی؟

نگاش میکنم و میگم،چرا هر چی فکر میکنم،تو هیچ مقطعی از زندگیم،یه مرد حامی نمیبینم؟از اولین مردی که باید بعد به دنیا اومدنم میشد محکم ترین حامی تا بقیه.

اول میگه من با بقیه کاری ندارم،ولی من که سعی کردم همیشه حامیت باشم،بعد که ازش مثال میخوام،سکوت میکنه،چیزی یادش نمیاد.حرفو میبره سمت خنده شوخی.ولی خب من خنده م نمیگیره،متوجه میشه حس شوخی کردن ندارم.بعد چند لحظه میگه:از بس که از بچگی خودت حامی خودت شدی و مستقلانه رفتار کردی و مرد درونت ازت حمایت کرد ،دیگه ماها متوجه نشدیم باید برات کاری کنیم.بهش میگم بیا جمله بندی رو درست انجام بدیم.بهتر نیست بگیم:

از بس از بچگی کسی کاری برام نکرد،مجبور شدم حامی خودم باشم و مستقل رفتار کنم و به شونه های مرد درونم تکیه کنم تا مردای زندگیم.


347

چشماش برق میزنه.بهش میگم داری از هیجان خفه میشی،بگو حرفتو 
میگه آخه دعوام میکنی،میپرسم مگه اتفاق بدی افتاده؟یا کار بدی انجام دادی؟پشت سر هم میگه نه،قول میگیره که ناراحت نشم.خیالش که راحت میشه میگه:امروز برا خودم فال گرفتم،بعد دیدم حرفاش راسته،مشخصات تو رو هم دادم واسه تو هم فال گرفتم.حرفاشو ادامه میده و میگه میدونم حرف شیری درسته ولی خب اینم یه جور سرگرمیه دیگه.دوباره میگه آخه حرفاش خیلی راست بود واسه من بخدا
میخندم میگم بگو بچه جون،مقدمه چینی بسهمیپرسه تو عاشق بودی من خبر نداشتم؟سکوت میکنمکلی چرت و پرت بهم میبافه تا به جمله ی آخر میرسهمیگه آقاهه گفته کسی که براش فال گرفتی خیلی از زندگی خسته س،خیلی،هواشو داشته باشبه بهونه ی آوردن میوه سریع رومو برمیگردونم که بغضم به اشک تبدیل نشه
میپرسه چقدرش درست بود؟جان من راست بگو.واقعا اونی که عاشقش بودی یهویی رفته؟گفت قراره فلان کارو شروع کنی چی؟قراره بری مشهد؟اون خانومه که اسمش فاطمه س کیه؟آقایی که تو اسمش حرف ی و ن بود نسبتش چی بود باهات؟
میگم فقط جمله ی آخر
راست میگیعلم غیب داره
تنها کسی که فهمید از زندگی خسته م همین آدم بود.منتهی دیگه دلم نمیخواد کسی هوامو داشته باشه


346

میگم م میخوام.میخنده میگه م نمیخوای،میخوای یکی باهات همراه شه و تاییدت کنه که کارت درسته که نمیری تو اگر تصمیم به رفتن داشتی کل دنیا هم باهات مخالفت میکردن،گوش ت بدهکار نبود،پس نخواه باور کنم که دو به شکی.

براش شکلک در میارمو میگم:خوب نیست انقدر منو  از حفظی لعنتی :))


345

ساعت دو شب تلفن زنگ میخوره.هراسون جواب میدم،میگه نترس.چیزی نشده،زنگ زدم بریم لواسون،میگم آخه الان؟میگه پس بریم تا ونک برگردیم.میگم پاشو بیا اینجا.حس میکنم خوب نیستی.سعی میکنه بغضشو پنهون کنه،میگه صبح بریم فیروزکوه؟مخالفت نمیکنمیهو شروع میکنه حرف زدناز خودش میگه.از تحملش.از صبری که داره تموم میشهاز مرد نفهمی که کنارشه
از نظر شخصیتی مثل همیم.فقط اون بیست و چند سال بزرگترهتو ذهنم حرفای احتمالی که میتونه آرومش کنه رو مرور میکنم،میام به زبون بیارمشون که ساکت میشم.حس میکنم زنگ ساعت دو نصفه شب،قطعا برای گرفتن راهکار و راه حل نیستیه تماس برای پناه آوردنه.برای درد دل کردن
از زمین و زمان حرف میزنهاز یه مرد بیشعور.که نمیفهمه همه ی زندگی کار کردن نیست.که نمیفهمه نمیمیره اگه احساس داشته باشه.که احساسشو بروز بده بهش میگم،ول کن قربونت برم.بهترین مرد دنیا هم که باشه،حتی بلد هم باشه نقش یه آدم با احساس رو بازی کنه،ته تهش همونی میشه که کنار دست توعهیه روزی جوری دنیا رو،رو سرت آوار میکنه،که از هر چی احساسه متنفر شی
چهل دقیقه حرف میزنیم،آروم تر میشه.میگه دیروقت بهت زنگ زدم نه؟میگم نه،مرسی که بین آدمای دنیات منو انتخاب کردی برای این تماسکاملا تماس به موقعی بودبهش میگم خیلی وقته نرفتیم یه رستوران گیاهی،یاد دوران گیاهخواریمون بخیر.با خوشحالی میگه،پس خبر از تو.هر روزی برنامه ت جور بود بگو بریماز خوشحالیش حالم خوب میشه،قول میدم بهش که خیلی زود این اتفاق بیوفته
خداحافظی میکنیم و من به این فکر میکنم مرد بی احساس چجوری میتونه روح یه زن محکم و قوی  رو در هم بشکنه

میگم دلم میخواد یه جوری از یه جایی میشد وام بگیرم برم هنگ درام بخرم.میگه یعنی انقدر عاشقشی که تویی که از قسط و وام بیزاری حاضری وام بگیری؟سرمو به نشونه تایید ت میدم.ادامه میدم حتی زده به سرم که تار م رو بفروشم.میگه ع نه.مگه قرار نشد بری فلان آموزشگاه برای تار؟میگم فعلا که ازشون خبری نشده،قرار بود خبر بدن برای شروع دورهیهو میگه خب من بهت ده تومن قرض میدم بعد برگردون بهم،چه فرقی داره؟فک کن وام گرفتی.سریع حرفشو قطع میکنم و میگم نهبه این فکر میکنم اگه اون حس خوب که فکر میکنم با هنگ درام بهم میرسه رو نگیرم ازش چی؟الکی ده میلیون رو ریختم دورمیگه خب به درک،فوقش میفروشیش به یکی دیگه.ولی به این فکر کن اگه همون اندازه ای که فکر میکنی حالت رو خوب کنه چی؟بازم نمیخوای امتحانش کنی؟دو دل میشمبهش میگم وام نمیگیرم.شاید انگیزه بشه واسم که یه کاری رو شروع کنمبالاخره یا گلفروشی.یا ویتراییا نقاشی موزاییک
دلم میخواد یه دستی به سر و روی حیاط بکشمیه کم تغییر و تحول تو دکور خونه
دلم یه اراده ی قوی میخواد.خیلی قوی

355

اصرار اصرار که بیا بریم کنسرت علیرضا قربانیگفتم تو که میدونی من دو تا آهنگشو بیشتر دوست ندارم،دوباره اصرار که بیا بلیت بگیرم با هم بریم هر جا تو خسته شدی میایم بیرون از سالن،خوبه؟گفتم عمرا،من کنسرت سنتی بیا نیستم.خلاصه راضیش کردم برای خودش بلیت بگیره و بدون عذاب وجدان بره کنسرت.
اواسط کنسرت،موقع تایم استراحت زنگ زد رو گوشیم،از اونور خط مدام میگفت من خوابم گرفته،اگه بودی که اینجوری نمیشد که.خندیدم گفتم اتفاقا اونجا بودم من زودتر از تو خوابیده بودم.قبل قطع کردن قول داد دیگه کنسرت تکی و مخصوصا کنسرت سنتی نره.
ولی من که خام نمیشم که،گفتم صبر کن ماه رمضان تموم شه یه چند تا کنسرت پاپ تنهایی میرم تا یاد بگیری بدون من جایی نری :)))) :کینه ی بعد کنسرت :دییییی



556

سال ها پیش،یه دوستی میگفت.ازدواج احمقانه سمیگفت نباید یه بچه ی بی گناه رو تو این دنیای مزخرف  آوردمیگفت تو بچه ای،بزرگ میشی میفهمی دنیا انقدرام خوب نیست که ارزش خیلی از اتفاقات رو داشته باشهچند روز پیش متوجه شدم به قول قدیمیا،جنسش جور شد و حالا دیگه پسرش خواهر دار شده.

خوبه که حال آدما خوبه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها