میگه:نباید به مردم فکر میکردم،باید دستشو میگرفتم کل تهرانو باهاش قدم میزدم،اصلا باید بین همین مردم لعنتی بغلش میکردم بعد از چند لحظه سکوت ادامه میده،چرا انقد نبوسیدمش که واسه این روزای بدم ذخیره داشته باشم؟چرا باهاش نرفتم سفر؟
بهش میگم میفهممت،میگه هیشکی نمیفهمه منو،انگار تنها نقطه ی روشن و دوست داشتنیه من برای زندگی تو این جهان،فقط خودش بود.
ازش میپرسم،خودش میدونست که تنها دلیل زندگیته؟جواب میده:آره،این آخریا بهش گفته بودم جونم به جونش بسته س،گفتم بهش وابسته شم.نگاهش میکنم و میگم:تو دقیقا از همون موقع بازی رو باختی،از همون موقع که بهش حالی کردی نباشه نیستی.
تو دلم میگم منم مث تو پر از چراهای مختلفم،منم مث تو دیر فهمیدم آدما نباید حد وابسته شدنتو بفهمن
میگه دلیل نحس بازیاتو نمیفهمم.میگم علاوه بر اینکه دلیلشو نمیفهمی،حال منم نمیفهمی.شروع میکنه نق زدن.اون از آزمایشی که نرفتی،این از دکتری که کنسل کردی.نگاهش میکنم و چیزی نمیگم.میگه حالتو میفهمم ولی خب دکتر نگفت صد در صد اون مشکل رو داری که،فقط گفت علائم شبیه هست.
یهو میگه بریم سر خاک مامانت.شاید خریتت کمتر شد،اصلا به حرفم گوش دادی اونروز؟ازش کمک خواستی؟عصبی تر نگاهش میکنم و میگم،بهترین کمکش این بود که الان کنارم باشه،که نیست.پس کمک نمیخوام.
میاد دوباره شروع کنه به راضی کردنم برای آزمایش و دکتر و ام آر آی.میگم تو مگه نگفتی این فقط یه احتماله؟اگر یه احتمال باشه و من واقعا مشکلی نداشته باشم که بهتر،اگر هم واقعیت باشه یک ماه دیرتر اقدام کردن تاثیری تو حال من نداره،پس ترجیح میدم با خبر بیمار شدنم به استقبال سال 98 نرممیپرسه ترسیدی؟براش توضیح میدم که سال ها پیش تو دنیای وبلاگ نویسی همیشه ویولت رو دنبال میکردم پس خیلی از چیزا رو میدونم،اون زندگی کرد،منم اگر مبتلا باشم زندگی میکنم،کتاب خوندن و کنسرت رفتن و سینما و تئاتر و خرید و خیلی چیزای دیگه با وجود بیماری هم شدنیهتازه یادت نره دکتر گفته یه احتماله ولی خب غصه نخور اگه مبتلا بودم،به همه میگم افتخار ویلچر گردونیم با تو.با بغض میخنده و میگه خیلی خری.خیلی خیلی خر.میگم پس حالا تا فروردین 98دس از سر خرت بردار بذار زندگیشو بکنه :)
بعد کلی سال چیزی رو میخرم که آرزوشو داشتم،بعد کلی سال،حال خیلی خوبی رو تجربه میکنم که تا امروز نداشتم
میگه تا حالت خوبه کاری که دوست داشتی رو شروع کن،براش توضیح میدم که پر از ایده م که همش قابلیت اجرایی شدن داره،صد بار خواستم شروع کنم ولی خب همش به مدل بسته بندی فکر میکنم،به لوگویی که بشه معرف کارهام.به کلی اتفاق دیگه.و فکر کردن به این موضوعات منصرفم میکنه از انجام کار.
میگه تو شروع کن،منم پیگیر باقی کارا میشم.حرفاش قوت قلبه.استرسم کمتر میشه.
میپرسه آخرش به نتیجه رسیدی؟اسم انتخاب کردی؟من دنبال طراحی لوگو برا چه اسمی باشم؟اول دلیل انتخاب اسممو توضیح میدم براش،بعد اسمو میگم.میگم "ستیا".ذوق میکنه و میگه عالیه
من به اون قول میدم شروع کنم به واقعی کردن رویاهام،اونم قول میده کارایی که مردونه ست و انجامش برای من سخته رو اجرایی کنه
تا ببینیم آخرش چی میشه.بالاخره این طلسم بعد چند سال و بعد صد بار تصمیم به شروع کردن شکسته میشه یا نه!
خدا به خیر بگذرونه :دیییییییی.به زودی میام نتیجه رو بهتون میگم ^__^
میپرسه چی شد؟چرا یهو ساکت شدی؟
نگاش میکنم و میگم،چرا هر چی فکر میکنم،تو هیچ مقطعی از زندگیم،یه مرد حامی نمیبینم؟از اولین مردی که باید بعد به دنیا اومدنم میشد محکم ترین حامی تا بقیه.
اول میگه من با بقیه کاری ندارم،ولی من که سعی کردم همیشه حامیت باشم،بعد که ازش مثال میخوام،سکوت میکنه،چیزی یادش نمیاد.حرفو میبره سمت خنده شوخی.ولی خب من خنده م نمیگیره،متوجه میشه حس شوخی کردن ندارم.بعد چند لحظه میگه:از بس که از بچگی خودت حامی خودت شدی و مستقلانه رفتار کردی و مرد درونت ازت حمایت کرد ،دیگه ماها متوجه نشدیم باید برات کاری کنیم.بهش میگم بیا جمله بندی رو درست انجام بدیم.بهتر نیست بگیم:
از بس از بچگی کسی کاری برام نکرد،مجبور شدم حامی خودم باشم و مستقل رفتار کنم و به شونه های مرد درونم تکیه کنم تا مردای زندگیم.
میگم م میخوام.میخنده میگه م نمیخوای،میخوای یکی باهات همراه شه و تاییدت کنه که کارت درسته که نمیری تو اگر تصمیم به رفتن داشتی کل دنیا هم باهات مخالفت میکردن،گوش ت بدهکار نبود،پس نخواه باور کنم که دو به شکی.
براش شکلک در میارمو میگم:خوب نیست انقدر منو از حفظی لعنتی :))
سال ها پیش،یه دوستی میگفت.ازدواج احمقانه سمیگفت نباید یه بچه ی بی گناه رو تو این دنیای مزخرف آوردمیگفت تو بچه ای،بزرگ میشی میفهمی دنیا انقدرام خوب نیست که ارزش خیلی از اتفاقات رو داشته باشهچند روز پیش متوجه شدم به قول قدیمیا،جنسش جور شد و حالا دیگه پسرش خواهر دار شده.
خوبه که حال آدما خوبه
درباره این سایت